چو پا بر دامن صحرا نهادند

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

چو پا بر دامن صحرا نهادند

بر او دست جفاکاری گشادند

ز دوش مرحمت، بارش فکندند

میان خاره و خارش فکندند

بدین سان بود حالش تا سه فرسنگ

از او صلح و از آن سنگین دلان جنگ

ازو نرمی وز ایشان سخت روئی

ازو گرمی وز ایشان سردگوئی

ز ناگه بر لب چاهی رسیدند

ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره

ز تاریکی ش چشم عقل خیره

مدار نقطهٔ اندوه دورش

برون از طاقت اندیشه، غورش

دگر بار از جفاشان داد برداشت

به نوعی ناله و فریاد برداشت

ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد

دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد

چه گویم کز جفا ایشان چه کردند

دلم ندهد که گویم آنچه کردند

کشیدند از بدن پیراهن او

چو گل از غنچه، عریان شد تن او

فروآویختند آنگه به چاهش

در آب انداختند از نیمه راهش

برون از آب، در چه بود سنگی

نشیمن ساخت آن را بی درنگی

شد از نور رخش آن چاه روشن

چو شب روی زمین از ماه روشن

شمیم گیسوان عطرسایش

عفونت را برون برد از هوایش

ز فر طلعت او هر گزنده

سوی سوراخ دیگر شد خزنده

به تعویذ اندرش پیراهنی بود

که جدش را ز آتش مامنی بود

فرستادش به ابراهیم، رضوان

از آن رو شد بر او آتش گلستان

رسید از سدره جبریل امین زود

ز بازوی وی آن تعویذ بگشود

برون آورد از آنجا پیرهن را

بدان پوشید آن پاکیزه تن را

از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!

پیامت می رساند ایزد پاک

که روزی این خیانت پیشگان را

گروه ناصواب اندیشگان را

ز تو دل ریش تر پیشت رسانم

فکنده پیش سر ، پیشت رسانم،

ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود

ز رنج و محنت اخوان برآسود

به تسکین دادن جان حزینش

ندیم خاص شد روح الامین اش