الهی غنچهٔ امید بگشای
از کتاب: هفت اورنگ
، مثنوی
الهی غنچهٔ امید بگشای!
گلی از روضهٔ جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم!
وزین گل عطرپرور کن دماغم!
درین محنت سرای بی مواسا
به نعمت های خویش ام کن شناسا!
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!
زبانم را ستایش پیشه گردان!
ز تقویم خرد بهروزی ام بخش!
بر اقلیم سخن فیروزی ام بخش!
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج
ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!
گشادی نافهٔ طبع مرا ناف
معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!
ز شعرم خامه را شکرزبان کن!
ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!
سخن را خود سرانجامی نمانده ست
وز آن نامه بجز نامی نمانده ست
درین خم خانهٔ شیرین فسانه
نمی یابم نوائی ز آن ترانه
حریفان باده ها خوردند و رفتند
تهی خم ها رها کردند و رفتند
نبینم پختهٔ این بزم، خامی
که باشد بر کف اش ز آن باده، جامی
بیا ساقی رها کن شرمساری!
ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!