سه روز آن ماه در چه بود تا شب

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

سه روز آن ماه در چه بود تا شب

چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازین فیروزه خرگاه

برآمد یوسف شب رفته در چاه

ز مدین کاروانی رخت بسته

به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند

پی آسودگی محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه کردند

به قصد آب، رو در چاه کردند

نخست آمد سعادتمند مردی

به سوی آب حیوان رهنوردی

به تاریکی چاه آن خضر سیما

فرو آویخت دلو آب پیما

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!

زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!

جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، یوسف ز روی سنگ برجست

چو آب چشمه و در دلو بنشست

کشید آن دلو را مرد توانا

به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است

یقین چیزی بجز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان آرا برآمد

ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد

«بشارت! کز چنین تاریک چاهی

برآمد بس جهان افروز ماهی»

در آن صحرا گلی بشکفت او را

ولی از دیگران بنهفت او را

نهانی جانب منزلگه اش برد

به یاران خودش پوشیده بسپرد

بلی چون نیک بختی گنج یابد

اگر پنهان ندارد رنج یابد

حسودان هم در آن نزدیک بودند

ز حال او تفحص می نمودند

همی بردند دایم انتظارش

که تا خود چون شود انجام کارش

ز حال کاروان آگاه گشتند

خبرجویان به گرد چاه گشتند

نهان، کردند یوسف را ندائی

برون نامد ز چاه الا صدائی

به سوی کاروان کردند آهنگ

که تا آرند یوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسیار

میان کاروان آمد پدیدار

گرفتندش که: «ما را بنده است این

سر از طوق وفا تابنده است این

به کار خدمت آمد سست پیوند

ره بگریختن گیرد به هر چند

در اصلاح اش ازین پس می نکوشیم

به هر قیمت که باشد می فروشیم»

جوانمردی که از چه برکشیدش

به اندک قیمتی ز ایشان خریدش

به مالک بود مشهور آن جوانمرد

به فلسی چند مملوک خودش کرد

وز آن پس کاروان محمل ببستند

به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالک را برون از دست رنجی

فروشد پا از آن سودا به گنجی

به بویش جان همی پرورد و می رفت

دو منزل را یکی می کرد و می رفت

به مصر آمد چو نزدیک از ره دور

میان مصریان شد قصه مشهور

که: آمد مالک اینک از سفر باز

به عبرانی غلامی گشته دمساز

بر اوج نیکوئی تابنده ماهی

به ملک دلبری فرخنده شاهی

عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار

که ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم

ولی از لطف تو امیدواریم،

که ما را این زمان معذور داری

به آسایش درین منزل گذاری

بود روزی سه چار آسوده گردیم

که از رنج سفر بی خواب و خوردیم

غبار از روی و چرک از تن بشوئیم

تن پاکیزه سوی شاه پوئیم»

عزیز مصر چون این نکته بشنید

به خدمتگاری شه بازگردید

به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت

به غیرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت کرد کز خوبان هزاران

به دارالملک خوبی شهریاران

همه زرین کله بنهاده بر سر

همه زرکش قبا پوشیده در بر،

چو گل از گلشن خوبی بچینند

ز گلرویان مصری برگزینند

که چون آرند یوسف را به بازار

کنندش عرض بر چشم خریدار،

کشند اینان بدین شکل و شمایل

به دعوی داری اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان گرد

ازین آتش رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، یوسف خور

چو زد از ساحل نیل فلک سر

به حکم مالک، آن خورشید تابان

به سوی نیل حالی شد شتابان

قبای نیلگون بسته به تعجیل

چو سیمین سروی آمد بر لب نیل

به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟

ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟

چو گرد از روی و چرک از تن فروشست

چو سروی از کنار نیل بررست

ز مفرش دار مالک پیرهن خواست

به جلباب سمن، گل را بیاراست

کشید آنگه به بر دیبای زرکش

به چندین نقش های خوش منقش

فرو آویخت زلفین دلاویز

هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز

بدان خوبی ش در هودج نشاندند

به قصد قصر شه مرکب براندند

نمود از قصر بیرون تختگاهی

که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی

به پیشش خیل خوبان صف کشیده

پی دیدار یوسف آرمیده

قضا را بود ابری تیره آن روز

گرفته آفتاب عالم افروز

چو یوسف برج هودج را بپرداخت

چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، کآفتاب است!

که طالع گشته از نیلی سحاب است

ز حیرت کف زنان اهل نظاره

فغان برداشتند از هر کناره

بتان مصر سردرپیش ماندند

ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند

بلی، هر جا شود مهر آشکارا،

سها را جز نهان بودن چه یارا؟