لیلی چو ز باغ مرگ مجنون

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

لیلی چو ز باغ مرگ مجنون

چون لاله نشست غرقه در خون،

شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ

زد ساغر عیش خویش بر سنگ

افتاد در آن کشاکش درد

از راحت خواب و لذت خورد

تابنده مهش ز تاب خود رفت

نورسته گلشن ز آب خود رفت

بی وسمه گذاشت، ابروان را

بی شانه، کمند گیسوان را

تب، کرد به قصد جانش آهنگ

نگذاشت به رخ ز صحت اش رنگ

آمد به کمانی از خدنگی

زد سرخ گلش به زردرنگی

تبخاله نهاد بر لبش خال

شد بر ساقش گشاده خلخال

چون از نفس خزان، درختان

گشتند به باد داده رختان

از خلعت سبز عور ماندند

وز برگ بهار دور ماندند

گلزار ز هر گل و گیاهی

شد رنگرزانه کارگاهی

طاووس درخت پر بینداخت

سلطان چمن سپر بینداخت

بستان ز هوای سرد بفسرد

تب لرزه ز رخ طراوتش برد

شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک

بر دوش درخت مار ضحاک

از خون خوردن، انار خندان

آلوده به خون نمود دندان

به گشت چو عاشقی رخش زرد

از درد نشسته بر رخش گرد

بادام به عبرت ایستاده

صد چشم به هر طرف نهاده

باغی تهی از گل و شکوفه

بغداد شده بدل به کوفه

و آن غیرت گلرخان بغداد

یعنی لیلی گل چمن زاد

افتاده به خارخار مردن

تن بنهاده به جان سپردن

گریان شد کای ستوده مادر!

پاکیزه فراش پاک چادر!

یک لحظه به مهر باش مایل!

کن دست به گردنم حمایل!

روی شفقت بنه به رویم!

بگشا نظر کرم به سویم!

زین پیش به گفتگوی مردم،

بر من نمد تو را ترحم

نگذاشتی ام به دوست پیوند

تا فرقت وی به مرگم افکند

از خلعت عصمت ام کفن کن!

رنگش ز سرشک لعل من کن!

ز آن رنگ ببخش رو سفیدی م!

کنست علامت شهیدی م

روی سفرم به خاک او کن!

جایم به مزار پاک او کن!

بشکاف زمین زیر پایش!

زن حفره به قبر دلگشایش!

نه بر کف پای او سرم را!

ساز از کف پایش افسرم را!

تا حشر که در وفاش خیزم،

آسوده ز خاک پاش خیزم

رو سوی دیار یار دیرین

افشاند به خنده جان شیرین

او خفته به هودج عروسی

مادر به رهش به خاک بوسی

بردندش از آن قبیله بیرون

یکسر به حظیره گاه مجنون

خاکش به جوار دوست کندند

در خاک چو گوهرش فکندند

شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم

سر منزل عاشقان عالم

ایشان بستند رخت ازین حی

ما نیز روانه ایم از پی

گردون که به عشوه جان ستانی ست

زه کرده به قصد ما کمانی ست

زآن پیش کزین کمان کین توز

بر سینه خوریم تیر دلدوز،

آن به که به گوشه ای نشینیم

زین مزرعه خوشه ای بچینیم

نور ازل و ابد طلب کن!

آن را چو بیافتی، طرب کن!

آن نور نهفته در گل توست

تابنده ز مشرق دل توست

خوش آنکه شوی ز پای تا فرق

چون ذره در آفتاب خود غرق

هرچند نشان ز خویش جوئی

کم یابی اگر چه بیش جوئی

دلگرم شوی به آفتابی

خود را همه آفتاب یابی

بی برگی تو همه شود برگ

ایمن گردی ز آفت مرگ

جائی دل تو مقام گیرد

کآنجا جز مرگ کس نمیرد

جامی! به کسی مگیر پیوند!

کآخر دل از آن ببایدت کند

بیگانه شو از برون سرائی!

با جوهر خود کن آشنائی!

ز آئینه خویش زنگ بزدای!

راهی به حریم وصل بگشای!