والی مصر ولایت، ذوالنون

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

والی مصر ولایت، ذوالنون

آن به اسرار حقیقت مشحون

گفت در مکه مجاور بودم

در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جوانی دیدم

نه جوان، سوخته جانی دیدم

لاغر و زرد شده همچو هلال

کردم از وی ز سر مهر سؤال

که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!

که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»

گفت: «آری به سرم شور کسی ست

که ش چو من عاشق رنجور بسی ست»

گفتمش: «یار به تو نزدیک است

یا چو شب روزت از او تاریک است؟

گفت: «در خانهٔ اوی ام همه عمر

خاک کاشانهٔ اوی ام همه عمر»

گفتمش: «یک دل و یک روست به تو

یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»

گفت: «هستیم به هر شام و سحر

به هم آمیخته چون شیر و شکر»

گفتمش: « ; جا افتاده ; »

« ; جا افتاده ; »

لاغر و زرد شده بهر چه ای؟

سر به سر درد شده بهر چه ای؟»

گفت: «رو رو، که عجب بی خبری!

به کزین گونه سخن درگذری

محنت قرب ز بعد افزون است

جگر از هیبت قرب ام خون است

هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بعد جز امید وصال

آتش بیم دل و جان سوزد

شمع امید روان افروزد