صانع بیچون چو عالم آفرید
صانع بیچون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خرده دان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعال اش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان وی اند اینها همه
غرق احسان وی اند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراسته ست
راهدان، از شاه او را خواسته ست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بی پیوندی جسم اش مراد
آنکه گفت این از پدر بی جفت زاد
زاده ای بس پاکدامان آمده ست
نام او ز آن رو سلامان آمده ست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده ست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده اند
وز وصال هم در آن آسوده اند؟
بحر شهوت های حیوانی ست آن
لجهٔ لذات نفسانی ست آن
عالمی در موج او مستغرق اند
واندر استغراق او دور از حق اند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بی نصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذت های عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضت های سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گه اش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیم اش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال کاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب