چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

از کتاب: هفت اورنگ ، مثنوی

چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

به محنت گاه زندان کرد آهنگ،

به تنگ آمد دل یوسف از آن درد

نهان روی دعا در آسمان کرد

که ای دانا به اسرار نهانی!

تو را باشد مسلم رازدانی

دروغ از راست پیش توست ممتاز

که داند جز تو کردن کشف این راز؟

ز نور صدق چون دادی فروغ ام،

منه تهمت به گفتار دروغ ام!

گواهی بگذران بر دعوی من!

که صدق من شود چون صبح روشن

ز شست همت کشور گشایش

چو آمد بر هدف تیر دعایش،

در آن مجمع زنی خویش زلیخا

که بودی روز و شب پیش زلیخا

سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت

چو جان بگرفته در آغوش خود داشت

چو سوسن بر زبان حرفی نرانده

ز تومار بیان حرفی نخوانده

فغان زد کای عزیز، آهسته تر باش!

ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!

سزاوار عقوبت نیست یوسف

به لطف و مرحمت اولی ست یوسف

عزیز از گفتن کودکی عجب ماند

سخن با او به قانون ادب راند

که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!

خدای ات کرده تلقین حسن تقدیر!

بگو روشن که این آتش که افروخت؟

کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت

بگفتا: «من نی ام نمام و غماز

که گویم با کسی راز کسی باز

برو در حال یوسف کن نظاره!

که پیراهن چسان اش گشته پاره

گر از پیش است بر پیراهنش چاک

زلیخا را بود دامن از آن پاک

ور از پس چاک شد پیراهن او

بود پاک از خیانت دامن او»

عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد

روان تفتیش حال پیرهن کرد

چو دید از پس دریده پیرهن را

ملامت کرد آن مکاره زن را

که دانستم که این کید از تو بوده ست

بر آن آزاده این قید از تو بوده ست

زه راه ننگ و نام خویش، گشتی

طلبکار غلام خویش گشتی

پسندیدی به خود این ناپسندی

وز آن پس جرم خود بر وی فگندی

برو زین پس به استغفار بنشین!

ز خجلت روی در دیوار بنشین!

به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!

بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!

تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!

به هر کس گفتن این راز مپسند!

همین بس در سخن چالاکی تو

که روشن گشت بر ما پاکی تو»

عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه

به خوش خوئی سمر شد در زمانه

تحمل دلکش است، اما نه چندین!

نکو خوئی خوش است، اما نه چندین!

مکن در کار زن چندان صبوری

که افتد رخنه در سد غیوری