ای پری روی آدمی پیکر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
ای پری روی آدمی پیکر

رنج نقاش و آفت بتگر


تیرگی مر خط تو را بنده است

روشنایی رخ تو را چاکر


جادویی غمزه ی تو را تبع است

نیکویی چهره ی تو را لشکر


روی و موی تو را ز ماه و ز مشک

بی نیازی است ار کنی باور


پیش روی تو ماه را چه شرف

پیش موی تو مشک را چه خطر


دو رخ و دو لبت به رنگ و مزه

چیره آمد بر ارغوان و شکر


بر رخ توست کژدم و عجب است

زخم او مر مرا میان جگر


بی تو خوبی همه نتاند بود

با تو زاد است گویی از مادر


سنگ و سیم ار نه جانور باشند

چون تو سنگین دلی و سیمین بر


چنبر زلف را ز من بمپوش

کز غمش گشت پشت من چنبر


ننگری تو به من که غمزه ی تو

دل خلد نی روا بود بنگر


کز بد او مرا نگهدارد

خدمت خسرو رهی پرور


نامور میر نصر ناصر دین

آفتاب ملوک و گنج هنر


هر چه اندر جهان همه خیر است

عرض است و کفایتش جوهر


چیره باشد بحر بها که خدای

باز بسته است عزم او به ظفر


قدر است و قضا به روز مصاف

نتوان جستن از قضا و قدر


هر که بندیشد از مخالفتش

گردد اندیشه در دلش آذر


نگسلد داوری ز خلق نیاز

گر به جز جود او بود داور


گویی از خوی نیک او یزدان

بر سر عقل برنهاد افسر


فضل او را به عمر نوح تمام

نشمرد مردم ستاره شمر


بدرخشد چو ز آسمان خورشید

معنی مدحش از میان فکر


هر که را در زمین بدو ره نیست

نیست او را بر آسمان اختر


نفع بی او همه زیان کاریست

چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر


منظری دارد او که گویی هست

آفرین خدا از آن منظر


مخبری دارد او که موجود است

مایه ی فضل ها در آن مخبر


جود او چیست ابر بی گریه است

علم او چیست بحر بی معبر


نام او چیست گردش فلک است

که نباشد مگر به شغل سفر


ور چه همواره در سفر باشد

سفرش همچنان بود که حضر


کشوری نیست در جهان که نشد

نام او سائر اندر آن کشور


صفت و نعت او به روم و به چین

همچنان ظاهر است که ایدر


طبع را خوی نیک او شرف است

عقل را فکر نیک او زیور


از خبر بر عیان قیاس کنند

که عیان را بود دلیل خبر


به اثر کردن آن خجسته کفش

از فلک بی گواه حاصل تر


اثر او به ساعت است و فلک

نکند جز به روزگار اثر


هر که او را ندید و زو نشنید

بر نخورده بود ز سمع و بصر


خواسته از سخاش چون مشک است

جود او آتش و کفش مجمر


آفرین گفتنش یکی شجر است

که گلش نعمت است و جاه ثمر


نرسد هیچ بی مروت را

دست بر شاخ آن خجسته شجر


بندگی کردنش یکی لفظ است

همه نیک اختری در او مضمر


صفت خلق او یکی معنی است

که سخن را بدو بود مفخر


تا نباشد زمانه بی شب و روز

تا نروید بی آب نیلوفر


باد پاینده میر و بار خدای

همچنین شهریار و فخر بشر


تا زمان است شاد باش دل

تا زمین است سبز بادش سر


جانش آراسته به دانش و دین

دلش آراسته به عدل و نظر