بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار

بهار خانه ی مشکوی و مشکبوی بهار


سرشت اصلش را هر چهار طبع هواست

نهاد سالش را هر چهار فصل بهار


ز رنگ صورت او کارنامه ی نقاش

ز بوی تربت او بارنامه ی عطار


هوا ز نکهت بویندگان او تبت

زمین ز نضرت بینندگان او فرخار


بصر ز صورت او عالم صور گردد

اگر نگاه کنی ژرف سوی آن دیوار


چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر

چو واق واق یکی روی مردم آرد بار


بسان کرگ یکی پیل برکشیده به شاخ

بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار


حصارهای پر امثال های مینا رنگ

ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار


بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف

بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار


چه دیبهی که به رنگ پرند هندی تیغ

زبرجدینش پود و زمردینش تار


همی نشاط کند بلبل اندرو گویی

چغانه دارد در کام و در گلو مزمار


نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر

همی فسوس کند بر نوای موسیقار


درخت نارنج از خامه گوییا شنگرف

بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار


بسان مجمر میناست کز مشک بر او

بخار مشک برآید همی ز شعله ی نار


ز برگ و بار همه طوطیان پرانند

که برگشان همه پرّ است و بارشان منقار


چو گنج خانه ی روم است روی تربت او

ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار


خجسته باز گشاده دهان مشکین دم

گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار


چو جام زرین کاندر میان او عنبر

چو جام سیمین کاندر میان او دینار


یکی نه چشم ولیکن به گونه ی چشمی

که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار


یکی نه چتر ولیکن به گونه ی چتری

که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار


بنفشه زارش گویی حریر سبزستی

که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار


چو مهره های کبود است بر بریشم سبز

به طبع بسته پیوسته بی گره ستوار


همه صحائف اقلیدس است پنداری

که شکل هاش دهد مر مهندسان را کار


سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور

ستاره هست ولیکن ستاره ی سیار


مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد

بر آب خضر تبه کرده آب او بازار


چو رای عالم صاف و چو جان عارف پاک

چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار


اگر بجنبد گویی همی بجنبد جان

اگر بپیچد گویی همی بپیچد مار


بسان قارون گاهی فرو شود به زمین

گهی شود به هوا بر چو جعفر طیار


گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین

گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار


بخار او که بخیزد دل و فروزد شمع

ز دیده عقد کند عقد لؤلوی شهوار


اگر زبان بگشایی به وصف خم بزرگ

روا بود که دهد وصف او به شعر شعار


چو همت ملکان است برگذشته ز وهم

کناره  شرفش بر شرف گرفته قرار


بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده

بلند گنبد او را قضا زده پرگار


نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا

نگارهاش کمال و بخارهاش فخار


لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت

وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار


وگر به خانه ی کافوری اندرون نگری

زمان مشرق بینی در ابتدای نهار


چو کف موسی کایت همی نمود ز جیب

چنانکه روی بهشتی بود به روز شمار


طراز زرین بر جامه ی ملوک بود

که ماند او را زرین طراز بر دیوار


وگر کنی صفت خانه ی نگارستان

برون شود ز طبایع بر آتش تیمار


بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو

درو دوازده و هفت را مسیر و مدار


بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت

شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار


فروغ روی چو مهشان همی نماید گل

شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار


نه وشی و همه با جامه های وشی رنگ

نه جانور همه باغمزگان جان او بار


نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط

نه کان سیم و همه سیم نقره س بی بار


درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد

خدایگان را بر بزم و رزمگاه و شکار


شکار دولت عالی و رزم قهر عدو

بقا و نعمت را کرده به بزمگاه اظهار


قرار دلشدگان است و گنج بی دربان

نجات ممتحنان است و داروی بیمار


وگر به گنبد فروار خانه آری دل

سخن منقش گردد ز فرّ آن فردار


چو جعد زلف بتان است در شکسته به هم

گره گرهش میان و شکن شکنش کنار


شکن یکی و گره برشکن هزار افزون

گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار


وگر به حجره ی خانه نظر کنی سوی باغ

زبرجدین شود اندر دو چشم تو دیدار


اثر اثیر کند بر زمین ز بهر هوا

که عکس او به اثیر اندر افکند آثار


ز حسن گویی پیوسته گوهرش به هنر

ز لطف گویی پرورده دولتش به کنار


درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم

بخار او که بخیزد شریف تر ز بحار


بدین صفات به میمند باغ خواجه ی ماست

که کدخدای جهان است و سیّد احرار


عمید دولت ابوالقاسم بن بن حسن

که هست طاعت او بر سر زمانه فسار


چنار کرد دعا تا مگر بود محلش

از آن چو پنجه ی مردم شده است برگ چنار


سیاست و کرم خواجه گردش فلک است

کزو سوار پیاده شود پیاده سوار


به خواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر

گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار


ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب

چو فخر پیدا گردد نهفته گردد عار


ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل

ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار


زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد

گر او به عمر یکی پیش خواجه یابد بار


چو دیده چهرش در چشم مردم است مقیم

چو عقل مهرش با جان کند همیشه جوار


همه ستایش آفاق خواجه را صفت است

همی کنند ستایندگان ازو تکرار


بسی کس است که منکر بود به صانع خویش

همی دهد به بزرگی و فضل او اقرار


بایستند بزرگان چو پیش او برسند

چو در شوند به دریا بایستند انهار


کفش پدید به مقدار و جود ازو خیزد

اگر چه نیست به مقدار جود او مقدار


مثالش اینکه سخن خیزد از حروف همی

اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار


چو بدره مهر کند مهر اوست للشعرا

چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار


به صورت لب مردم بود ز بوس کرام

به هر کجا شود او را همه زمین و دیار


از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او

شود بدیدن اعدای او دو دیده فکار


که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش

که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار


نبود و هم نبود جز به عرض خویش بخیل

نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار


چنان بداند احکام بود نی گویی

نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار


به نقش سیرت او مهر کرده شد معنی

به نام مدحت او داغ کرده شد اشعار


از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر

کند روان بر زنهاریان خود زنهار


به چوب ماند هر دو خلاف و طاعت او

ازین ولی را منبر وزان عدو را دار


به یک عطاش چنان سائلی غنی گردد

که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار


همیشه تا همی امروز باشد از پس دی

همیشه تا همی امسال باشد از پس پار


بقاش باد و سرش سبز باد و کار به کام

فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار