همی روم به مراد و همی زیم به امان

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
همی روم به مراد و همی زیم به امان

به جاه و دولت و نام خدایگان جهان

سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین

سپاهدار خراسان برادر سلطان

کمینه عرضی از جاه او فزون ز فلک

کهینه جزوی از قدر او مه از کیوان

کسی که جز به تواضع بدو نگاه کند

برآید از لب چشمش به جای مژه سنان

چو دید دشمن کاو تیر در کمان پیوست

برون جهد ز قفا دیده هاش چون پیکان

ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید

نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان

سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است

چنانکه در ظلماتست چشمه ی حیوان

به جای علمش جهل است علم افلاطون

به جای عدلش ظلم است عدل نوشروان

به دیده بوسد پیروزی آن رکاب بلند

به روی ساید بخت آن خجسته شادروان

ز باد طبعش و از کوه حلمش این عجب است

که او به  باد سبک برگرفت کوه گران

فضایلش به جهان از در قیاس هواست

نه جای گیر گرفته جهان کران به کران

همه خصالش پر فایده است چون حکمت

همه کلامش پر معجزه است چون فرقان

از آنکه در همه هستی همی بود موجود

مدیح او به چه ماند به حجت یزدان

نه گر تو خدمت کاهی بکاهد او ز عطا

نه بیشی گنهت عفو او کند نقصان

امان خلق ضمان کرد جود او ز خدای

امان خواسته ی خویش را نکرد ضمان

ایا زمانه شده مقتدی به همت تو

تو مقتدی و مروت به نزد تو مهمان

اگر بگویی جانی که زنده دارد تن

وگر نگویی عقلی که زنده دارد جان

به تو نشان دهم از تو ز بهر آنکه تو را

به تو شناسند ای شاه جز تو را به نشان

تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر

تو از تمامی دهری و جنبش تو امان

به جای جهد قضایی که بشکنی تدبیر

به جای عهد وفایی که نشکنی پیمان

مبارک است بر احرار نام و خدمت تو

مرا نخست پدید آمده است این برهان

مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی

به نام تو خردم پیر گشت و بخت جوان

از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه

به جاه تو ز من آگاه شد جهان به نشان

چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا

بگسترید به هندوستان و ترکستان

اگر بگیرد مدحت مرا به سحر حلال

بیاورم که همم قدرت است و هم امکان

نخست یا دگر از روزنامه نام من است

به هر کجا سخن پارسی است در کیهان

مرا شناسد لفظ بدیع و وزن غریب

مرا شناسد دعوی دفتر و دیوان

زبان من به مدیح تو تا دراز شده است

به من دراز نشد دست محنت حدثان

غذا ز نعمت تو خوردم و ز خوان پدر

نه از میانه ی راه و نه از در دکان

موفقم به تو ای شاه و برکشیده ی تو

وز آفرین تو اندر ایادی و احسان

به دولت تو هم امروز جاه دارم و عزّ

ز خدمت تو بزرگی و نام دارم و شان

ز کس فرو نخورم تا سر تو سبز بود

مرا چه باک بود از فلان و از بهمان

تو ابر رحمتی ای شاه وز آسمان هنر

همی بباری بر بوستان و شورستان

بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن

ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان

اگر چه درّ به اصل از سرشک باران است

نه درّ بگردد هرجا که برچکد باران

سرشک باران چون درّ پاک خواهد شد

صدف ستاند از ابر آن سرشک را به دهان

همیشه تا که تموز و دی است ز آتش و آب

چو از هوا چو ز خاک است نوبهار و خزان

به خوی نیک ببخش و به روز نیک بکوش

به بخت نیک بباش و به نام نیک بمان