باز آمدن امیر طاهر از کرمان
و رسولی فرستاد سوی پدر که من آنچه کردم زان کردم که از سایه وی بترسیدم، اکنون رفت آنچه رفت، من بنده اویم و جان فداء او دارم ، باز آمدم ، مرا جای پیدا کن تا آنجا شوم، مرا نفقاتی باشد بدان قناعت کنم. امیر خلف دشنام داد رسول را و او را گفت: فرزند من نیست و کردنی با او نکنم! چون رسول پیغام باز آورد امیر طاهر قصد شهر کرد، امیر خلف خبر شنید سپاه بیرون کرد و سپاه سالارِ امیر طاهر [طاهر] زینب بود [که] آنگاه سرهنگ خواندندی او را: سپاه پدر را هزیمت داد، ترسناک پیش امیر خلف آمدند، شکسته و خسته و بعضی کشته، و امیر خلف دانست که محنت رسیده است که پیش فرزند همی باید گریخت، و برفت با خواص خویش به طاق شد، و امیر طاهر به شهر اندر آمد بامداد روز سه شنبه غرّه محرم سنۀ احدی تسعین. و مردمان قصبه به فرمان امیر خلف درهاء حصار بسته بودند و امیر طاهر اندر قصر یعقوبی فرود آمد و بنشست و سپاه او قوی و بانوا و غنی گشته بودند از سپاه پدر، آنجا فرود آمدند و عیاران سیستان سوی او شدند، چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند، و شهر امیر طاهر را صافی شد و حصار ها به هر جای ، مگر طاق که پدر آن حصار گرفته بود.