مباش مرد تحصیل جاه و مال و متاع
مباش مرد تحصیل جاه و مال و متاع
حواص را متفرق مکن باین اجماع
نوای محفل نیرنگ ما و من دارد
فسا نه ئی که نیر زد بالتفات سماع
ز قید حرص برون آی و سپر عزت کن
کسی ز چاه نجوید مدارج ارفاع
حذ رز ساغر غفلت ه در سحرگهٔ حشر
سرت بسنگ ندامت دهد خمار و صداع
ز وصل عافیت آنها که بهره یافته اند
نخست لفت اسباب کرده اند وداع
براه عشق مرو در پی هوا طلبی
که این طریق ندارد بجز هوس قطاع
میان همست بر بند غز و اکبر را
بکشتن سپه حرص و آزباش شجاع
چه غفلت است که دل را خراب بگذاری
جفا کشی بی تعمیر هر رباط و بقاع
اگر بصنعت خود سازی آشنا باشی
غبار ننگ نیندوزی از دگر اصناع
ز در دو داغ محبت مباش شکوه فروش
حضور راحت دل نیست جز درین اوجاع
بحق بیند دل و از تعلقات ببر
بخلق صلح گزین و بخویش گیر نزاع
در اضطرار مکش پا ز دامن تسلیم
بصبر کوش که صبر است بهترین اوضاع
ز آدمی ندهٔ زیب جز حقیقت انس
درندگی نشود جلوه گر مگر ز سباع
بکسوت بشری فعل دیو شرمت باد
بحسن خلق برا ای توا حسن الانواع
چه موجبست ندانم که در ولایت کون
گرفته اند ترا در میان هفت قلاع
ربوده جهل ز دستت عنان عقل معاد
ز راه حق شده ابلیس مر ترا مناع
تو عجز طنبت و عالم سلاسل اوهام
تو ساده لوح و جهان جمله دامگاه خداع
خد نگ آه ز شست جگر گشا سحری
بود که کار گر افتد بچرخ سبع دراع
پی فریب نگاهت لباس بسیار است
مدان تفاوت معنی بخط نسخ و رقاع
قبای جهل زبر برکش و کلاه خودی
ز سر فرونه و از کارخانهٔ ابداع
بپوش خلعت تحقیق تا حقایق کون
برون پرده معین نمایدت بنظر