مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر

قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر

یمین دولت و دولت بدو گرفته شرف

امین ملت و ملت بدو گرفته خطر

چهار چیز بود در چهار وقت نصیب

خدایگان جهان را چو کرد رای سفر

چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق

چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر

مراد او ز همه خلق حاصل است و بدو

نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر

بلند همت او را همه فلک معنی

بزرگ دولت او را همه جهان لشکر

به زیر سایه ی جاهش بود کفایت و فخر

به زیر رایت قدرش بود قضا و قدر

بهاری ابر چو دستش به دیدگاه سخا

همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر

به خویشتن برخندید و از حسد بگریست

دلیل خنده اش برق است و آب دیده مطر

به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند

پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر

اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس

به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر

بلند مجلس او آسمان دولت گشت

خجسته دولت او اندر آسمان اختر

هنر بس است ولیکن شمایلش اغلب

عدو بس است ولیکن فضایلش اکثر

اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی

بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر

به بحر گفتند از جود او تو را اصل است

به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر

ز ناز جودش بنمود بحر مروارید

ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر

جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال

فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر

نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد

نه هر چه گونه سیه دارد او بود عنبر

نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید

نه برنهاد زمانه به هر سری افسر

برو به راه مرادش که دولت آید پیش

بکار تخم مدیحش که نعمت آرد بر

چراش عالم خوانی مخوان که عالم را

نیاز و ناز عدیل است و نفع و ضر همبر

هوای او همه ناز است و هیچ نیست نیاز

رجای او همه نفع است و هیچ نیست ضرر

رسوم او نه رسوم است عالم صور است

پدید جان همه خسروان درو به صور

دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک

ز بهر خدمت و مدح شاه سپه کش صفدر

دهان او را شد مشتری به جای زبان

میان او را شد جو زهر به جای کمر

ز بهر آنکه بدو بد زمانه را زینت

زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر

سخاوت و سخن و طبع و رای او گویی

ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر

ز آذر آید نور و ز باد زاید جان

ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر

ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او

نگارهای حریر است و رشته های گهر

روان ندارد و اندر شود به تن چو روان

جگر ندارد و اندر شود چو خون به جگر

ستاره نی و همه روی آن ستاره صفت

فلک نه و همه بالای آن فلک چنبر

کمانوری به سر تیر او به هیچ صفت

ز جای خویش نجنبد چو رای کرد نظر

نشانه سازد سوفار تیر پیشین را

برو نشاند پیکان تیرهای دگر

خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم

که تیر شاه بسی راستگوی تر ز خبر

ز دین شاه نماند همی به گیتی کفر

ز خیر شاه نماند همی به گیتی شر

بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز

نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر

کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم

بساط نور بگسترد شاه حق گستر

میان موج ضلالت جز او که برد هدی

میان زمره ی شیران جز او که خواند زمر

سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی

جهان به قوت معروف خسرو از منکر

اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان

زمین آن همه بتخانه تا گه محشر

مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه

به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر

زرام و از دره ی رام اگر حدیث کنی

همی بماند گوش از شنیدنش مضطر

سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج

نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر

خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان

براند دجله ز اوداج گبر کان کبر

به نیزه زو همه دل شد ز پشت ها بیرون

ز تیغ مغز همی جوش کرد از مغفر

به جای دیدنشان در میان دیده سنان

به جای فکرتشان در میان دل خنجر

چه مایه گردن گردنکشان شکسته به گرز

چه مایه مغز بداندیش کوفته به تبر

هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ

سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر

ز بس که ریخته گردید خون در آن دره

به رنگ روین روید گیاه و برگ شجر

نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا

فرو سترد به شمشیر آنچه کرد آزر

خدایگانا جشن خدایگانانه است

بخواه باده و بفروز خسروی آذر

وگر نباشد باده بدیل آب حیات

ز کف خویش درافکن به کام در ساغر

وگر نباشد آتش سیاست تو بس است

سیاست تو ز آتش بسی فزود شرر

اگر ازو شرری دررسد به کوه بلند

درو نماند جز توده های خاکستر

سیاست تو یکی آتش است عالم را

چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر

سخات آب حیات است هر کجا بچکد

به طبع زنده شود گر چه برچکد به حجر

همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر

همیشه تا بود از پیش مهر شهریور

ملک تو باش و بزرگی تو دار و حکم تو کن

جهان تو دار و فزونی تو گیر و نوش تو خور

به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج

به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر