زهی کمال عطایای حضرت وهاب
زهی کمال عطایای حضرت وهاب
که ریخت گنج ظهور و بطون بجیب تراب
دماند از دل یکدانه صد بهار چمن
نگاشت از خط یکنقطه صد هزار کتاب
از و اساس زمین را بباد استحکام
از و بنای ملک را مدار بر سرآب
بموج بحر ازو تشهٔ حدوث و قدم
ازو بنگ و شرر جوهر درنگ وشتاب
نشاند شور سحر در سواد سر منشب
نهفت آئینه گنج در ضمیر خواب
دمی که چهره گشاشد بمحفل اعیان
بجلوه دوخت ز اشکال صد هزار نقاب
بذوق آنکه شود عقل داغ حیرانی
بچشم خلق فگند از غبار دید حجاب
هزار جلوه ز خود طرح کرد شوخی ناز
که نقش بست و رنگی بگلشن اسباب
خطاب کرد پسانگه ز پردهٔ بیرنگ
بشیخ و شاب ز آهنگ لطف و ساز عتاب
که بر حقیقت این جلوه هر که پی نبرد
بداغ جهل زند غوطه تا بروز حساب
صلای فضل سوی خویش گرد دعوت خلق
بوعدهٔ طرب خلد و رنج دا و عذا ب
کمال داشت اشارت که سر کشی تا چند
بجیب بحر رجوع آورند موج و حباب
ز اعتبار بدامان معتبر گردند
که هرچه غیر محیطاست نیست غیر سراب
زمان فرصت دیدار آنقدرها نیست
به بستن مژه نظاره می شود رگ خواب
بهار انجمن عشق رنگها دارد
چراغ دیده بدست آر و جلوه ئی در باب
چه هوشها که نه زین شعلهٔ فریب گداخت
چه سینها که نه زین داغ وهم گشت کباب
بخاک یاس جهانی نشست دست بدل
بفکر خوف ورجا عالمی در آتش و آب
یکی بسعی یقین جست از کند گمان
یکی زمستی او هام ماند پا بطناب
با نگاه که چون موج ساخت باز نجیر
بسا دلی که چو خس شد اسیر این گرداب
سپهر روز شب افتاده سر نگون زین درد
مدام از آتش این داغ مهر در تب و تاب
ز جرأت طلبش آب گشته زهرهٔ بحر
زهیبت ادبش کوه را شکسته کمر