نگاری که بد پرنیان طیلسانش

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
نگاری که بد پرنیان طیلسانش

به زر از چه منسوج شد پرنیانش

نگاری که نوروز کرد از درختان

چرا باز بسترد باد خزانش

خصومت کند باغ با باد ازیرا

که بستد همه زیور گلستانش

نه بوی است با حله ی مشک بیدش

نه رنگ است با کله ی ارغوانش

به غارت ببرد آن جواهر که بودی

پراکنده بر تخته ی بوستانش

ندانم که زر را که داد این بضاعت

که پر زعفران شد میان و کرانش

نپاید بسی تا سیاهان دریا

بپاشند کافور بر زعفرانش

اگر باد رز را زیان کرد شاید

که برنا کند مدح شاه جهانش

ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی

نباشد جوان جز به بخت جوانش

گمان می برد ز آنچه دشمن سگالد

تو گویی همی غیب داند گمانش

دو کوه ار بیاویزد از زه نیاید

به مویی خم اندر دو خانه ی کمانش

ولی را امل خیزد از کف رادش

عدو را اجل خیزد از تیر دانش

به دل ها چنان در رود نیزه ی او

تو گویی که از فکر توستی سنانش

بدان سان که بزّاز جامه نوردد

نوردد زمین بارگی زیر رانش

ابا روز همبر بپوید تو گویی

که خورشید دارد گرفته عنانش

یکی تیغ دارد به نصرت ز دوده

که حاجت نیاید به چرخ و فسانش

سپهر است و بر حلق مردان مدارش

ستاره است و با مغز شیران قرانش

چو آب فسرده یکی آتش است او

که یاقوت حل کرده باشد دخانش

به خون مخالف فلک داده آبش

به عظم مخالف قضا کرده سانش

بدان سان که دعوی به معنی بنازد

بنازد به بازوی کشور ستانش

بدان دست بر پای باشد کریمی

بنای کریمی است گویی بنانش

زبان نیاز ار به وی برگشایی

به باغ سخاوت بود ترجمانش

اگر خلق او را کسی وصف گوید

بریزد به خروار مشک از دهانش

ز خشمش به دل هر که فکرت سگالد

بسوزد به اندیشه جان و روانش