خمیر مایهٔ ایجاد ما بصبح ازل
خمیر مایهٔ ایجاد ما بصبح ازل
ز آب چشمهٔ اندوه دیده سنگ عمل
می ئی ز جام حلاوت اگر بدست آریم
ز بخت شور مبدل شود بنفرت خل
بقدر زخم چو گل زیب هستی است اینجا
همان چو لاله باند از دود و داغ حلل
کنون ز تلخی دوران چه غم که نیش الم
بکام رغبت ما نیست بی سراغ عسل
دمی که ذایقه نومید لذت اندیشیست
محال نیست اگر قند ریزد از حنظل
کلاه فقر بهر سر موافقت نکند
که سوده اند بالماس ریزه این صندل
مباش غره که دارد درین ندامتگاه
بنای عمر ز سیلاب مرگ رو بخلل
باستعانت غفلت مخور فریب ثبات
که میرود بر کاب شرر ز خویش جبل
تو گل شمایلی و آسمان سموم نفس
تو شیشه طبعی و در دست دهر سنگ اجل
حذر ز مستی غفلت و گرنه آخر کار
خمار گرد بر آرد ز نشهٔ اول
بگو شمال مساست دهند بیداری
اگر بخواب شوی هم بساط چون مخمل
درین قلمرو غفلت که شام ظلما نیست
ز نور عشق بر افروزد در رهت مشعل
شهود اگر نبود سامع حقیقت باش
کری مبند بگوش ار بچشم ریخت سبل
چنان ز نیشهٔ وحدت زمانه سرشار است
که خویش را دو محال است دیدن از احول
بجیب خویش نگاهی که ختم آگاهست
ز دور بینی این رشته را مکن اطول
نهال هوش بزنجیر شاخ و برگ مخواه
ز دل تعلق اشیا خوشست مستاصل
چو عنکبوت توئی این که می تنی بروهم
کجاست رشتهٔ آمال را دگر مغزل
بعشق کوش و سر زلف یار گیر بدست
اگر گزیر نداری ز فکر طول امل
ته چراغ نکه دوده ئی ز مردمک است
بموج اشک در آوند دیده اش کن حل
سزِد که نسخهٔ نازی ازین مداد خیال
بخامهٔ مژهٔ نا توان کشی جدول
شهید غمزهٔ معشوق شو بعرصهٔ عشق
که عمر خضر نیرزد بزخم این خنجر