فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن
بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن
چو جعد سلسله کردی ز بهر بستن من
روا بود به زنخ بر مرا تو چاه مکن
بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز
شب سیاه بر آن روز دلفروز متن
نظارگان تو از دو لب و خط تو همی
برند قند به خروار و مشک سوده به من
تو مشک زلفی لیکن تو را ز گل نافه است
تو سرو قدی لیکن تو را جمال چمن
شکنج روی تو ای ماهروی برزگر است
ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن
چه برزگر که خرد را مشعبد است چنان
که جاودان جهان زو برند حیلت و فن
گهی ز سنبل نورسته پرده ای دارد
گهی بر آتش رخشنده برکشد دامن
تو را که ماه زمینی بس از من اینکه کنم
تخلص از غزل تو به مدح شاه زمن
امیر عادل عالم سپهبد مشرق
قوام دولت احرار سید ذوالمن
کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین
که جانش از خرد روشنست و از جان تن
نیام حلمش و اندر میان او بأسش
به کوه ماند و اندر میان او آهن
به حلقه ی زره اندر به رزمگه تیرش
چنان رود که بدرّد حریر را سوزن
دو خلعت است کف راد شاه را به دو وقت
چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن
چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر
چو تیغ گیرد بر دشمنان خون و کفن
کواکب است همه فضل و فکرتش گردون
جواهر است همه فخر و سیرتش گردن
اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او
به ماده ماند و باشد به مرگ آبستن
بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی
بدان هنر که ندارد به نزد او مسکن
اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است
رواست او را فاضلتر از جهانش وطن
بدان که مرد ز زن زاد و نیست زن فاضل
بدان درست که فضل است مرد را بر زن