اسحاق بن ابراهیم

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

پس از وفات ابراهیم در شام , اسحاق بجای بوده بود و رفقاء دختر بتویل را بزنی گرفت و او باردار شد و حملش سنگین گردید . پس خدای عروجل باسحاق وحی فرمود که من از شکمش دو امتو دو قون بزرگ بیرون آورم و کوچک را از بزرگ  بزرگتر سارم رفقا عیصر و یعقوب  را توأمان زایید و عیصو پیش از یعقوب [ بیرون آمد] و یعقوب پس از او بیرون آمد و پاشنۀ او با پاشنۀ عیصو بود و یعقوب نامیده و در حین والدت ایشا اسحاق شصت ساله بودد و اسحاق عیصو را دوست داشتی و رفقا یعقوب را . اسحاق در وادی جادو ساکن شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود پسر خود عیصو را گفت شمشیر و کمان خود را گرفته بحصرا رون خجبیری برای من بگیر تا بخورم و پیش از انکه بمیرم تو را دعای برکت کنم . رفقا مادرش سخن اسحاق تا بخورم و پیش از انکه بمیرم تو را دعای برکت کنم رفقای مادرش سخن  اسحاق را شنید و یعقوب را گفت برای پدرت خورشی بسان بسوی گله بشتاب و دو بزغاله بگیر و خورشی بساز و نزدیک پدرت ببر تا دعای برکتش بر تو واقع شود گفت ترسم که مرا لعنت نماید مادرش گفت اگر تو را لعنت نماید لعنت تو بر من باد . یعقوب رفت و دو بزغاله گرفت و اندو را سر برید و خورشی ساخت و نزدیک پدر برد و چون ذراع عیصو مویدار بود یعقوب پوست دو بزغاله را بر بازروان خود بست و چون خورش را نزدیک پدر نهاد اسحاق گفت آواز آواز یعقوب است لیکن دستها دستهای عیصو است سپس او را دعای برکت و سروری بر برادرانش گفت . آنگاه عیصور از شکار باز آمد و نخجیر خود را اورد اسحاق گفت کسی را که پیش از تو خورشم داد دعای برکت گفتم و مبارک خواهد بود . عیصو گفت برادرم یعثوب فریبم داد . اسحاق باو گفت اورا بر تو و دیگر برادرانش سرور دادم سپس او را دعا کرد و گفت در سر زمین فراز منزل گزینی.  و اسحا یعقوب را فرمود که به حران رود و نزد لابان بن [ بتوئیل بن ناحور] برادر ابراهیم باشد اسحاق از عیصو بن یعقوب بیم داشت و باو فرمود که از دختران کنعامیان زن نگیرد . یعقوب به حران نزد خالوی خود لابان رفت عمر اسحق صدو هشتاد و پنج سال بود.