هجرت به حبشه

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
02 March 0800

چون رسول خدا دید که یاران او سخت گرفتار و در شکنجه اند و او خود در پناه عمویش ابوطالب آسوده است بآنان گفت : بکشور حبشه نزد نجاشی هجرت کنید که او نیک پناه می هد . پس در مرتبۀ اول دوازده مرد و درمرتبۀ دوم هفتا مرد بجز فرزندانشان و اینان مهاجرین اولین اند و انها را نزد نجاشی مقام و منزلی بود, نزد جعفر می فرستاد و از آنچه می خواهد پرستش می کرد پس چون خبر این قضیه به قریش رسید عمر بن عاص و عمارة بن ولید مخزومی  را باهدیه های نزد نجاشی  فرستادند و آواز خوستند تا ان دسته از یاران رسول خدارا که نزد او رفته اند بسوی آنان باز گرداند و گفتند کم خردانی از قریش از دین ما بیرون  فته و مردگان ما را گمراه  خوانده و خدایان مارا بد گفته اند و اگر انان را باعقیده ای که دارند واگذاریم ایمن , ایمن نیستم که دین تورا تبا سازند. پس چون عمر و عماره این پیام را به نجاشی گفتند پی جعفر فرستاد و از او پرسید . جعفر چون عمرو و عماره این پیام را به نجاشی گفتند , پی جعفر فرستاد و از او پرسید . جعفر گفت : اینان را بدترین کیشی است چه سنگ را پرستش می کنند و برای بتها نیایش دارند و پیوند خویشاوندی را می برند و ستم را بکار می برند و حرامها را حلال می شمارند اکنون خدای درمیان ما پیمبری فرستاده است که از بزرگوارترین و سزاوارترین وراستگو ترین و محترم ترین رجال ما است پس بفرمان خدا به رها کردن پرستش بتها و دوری کردن از بیداد گریها و حرامها و بکار بستن حق و پرستش خدای یگانه امر کرده است . نجاشی هدیه ها ره عمر و عماره پس داد و گفت : مردی را که در پناه من آمده اند و دین حق دارند بشما که دین باطل دارید تسلیم کنم؟ آنگاه به جعفر گفت : چیزی از آنچه بر پیمبر شما نازل شده است , بر من بخوان . جعفر «کهیعص» را تلاوت کردو نجاشی و کشیشهایی که در حضور او بودند گریستند . پس عمر و عماره باو گفتند: ای پادشاه اینان گمان می برند که مسیج بنده ای است مملوک. این سخن نجاشی را بیمناک ساخت و پی جعفر فرستاد و باو گفت : پیمبر شما در بارۀ مسیح چه می گوید؟ گفت : می گوید که مسیج روح خدا و کلمۀ او است که آن را بر دو شیزۀ شوهر نکرده افکنده است . پس نجاشی چوب را میان دو انگشت خود گرفت و گفت : مسیح از آنچه گفتی حتی باندازۀ این چوپ فزونی ندارد.                                               میان عمر بن عاص و عمارة بن ولید در بین نزاعی پیش آمده بود چه عماره مردی  بسیار شیفتۀ زنان بود و عمر و همسرش رابط دختر منبه بن حجاج  سهمی را همراه داشت پس عماره به عمر و گفت : زنت را بگو تا مرا ببوسد . عمرو گفت : سبحان الله ! بدختر عمویت چنین می گویی ؟ گفت بخدا قسم بکند یا تو را با همین شمشمیر می زنم . عمر و بزنش گفت : عماره را ببوس . سپس عماره , عمرو را در بغل گرفت گرفت و میان دریا انداخت پس عمر وشنا کرد و چنان پنداشت که عماره این کاررا به مزاج انجام دادو گفت : ریسمان را برای پسر عمویت  بینداز , سبحان الله آیا شوخی به چنین می شابد ؟ پس ریسمان را بسوی او انداخت و عمرو و بیرون آمد. اکنون  که عمرو و عماره خواستند باز گردند و از نزد نجاشی نا امید گشتند عمرو به عماره  گفت کاش نزد همسر نجاشی می فرستاد , شاید از او کام خود می گرفتیم , عماره چنین کرد و با زن نجاشی چنان گرم گرفت که از عظر پادشاه برای او فرستاد پس عمرو باعماره نیرنگ زد و به نجاشی گفت که همین رفیقم نزد همسر پادشاه فرستاده و کار بآنججا رسیده که همسرت اورا بوصال خود امیدوار ساخته و از عطر پادشاه برای او فرستاده است پس نجاشی اورا گرفت و در خایه های او زهر وبقولی جیوه دمید و او باو حوش سریه به بیابان نهاد و پیوسته سر گردان و همواره ددان می رفت تا مردم از بنی مخزوم رسیدند و از نجاشی خواستند که انان را در گرفتنش آزاد گذارد. پس برای او کمین کردند و اورا گرفتند و پیوسته  در دست ایشان مضطرب و لرزدان بود تا مرد .                                                                                                           عمرو هم نا نا امید نزد مشرکان باز گشت و مسلمانان در زمین حبشه ماندند تا فرزند جعفر در کشور حبشه متولد شدند و پیوسته در انجا آسوده و سلامت می زیستند و نام نجاشی « اصحم» بود.