جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر

به رسم تهنیت عید از آفرین امیر

خدایگانی کز قوت خرد دل او

به دست طبع نبوده است هیچگونه اسیر

یمین دولت خوانندش این چگونه بود

که دست و دولت هر دو به دست اوست مشیر

امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست

همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر

موفق است به فکرت کز آسمان یزدان

چنان براند تقدیر کاو کند تدبیر

چو بنده از پس توفیق راند اندیشه

موافق آید تدبیر بنده با تقدیر

بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای

بزرگ همت شاه است و هر چه هست صغیر

ز خیر همت او را هزار اثر بیش است

به زیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر

که هر یکی به کفایت به دین و ملک اندر

همی نماید فعل و همی کند تاثیر

ثناش جستم و گفتم تصرفی بکنم

درو به لفظ و معانیش هم کنم تفسیر

به غور ناشده گم گشت در حواشی او

کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر

کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او

به حق رسیدن باشد هر آینه توقیر

برس به خدمتش ار آرزوت توقیر است

که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر

چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید

ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر

چنان رود به عدو تیرهای او گویی

به جای پیکان دارند دیده های بصیر

خدایگانی چشم است و رسم او بصر است

چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر

هر آنچه گرد کند دشمنش غنیمت اوست

هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر

به ویر ناید کس را بزرگ همت او

که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر

مگر صلابتش از معجزات داودست

که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر

چنان رود به همه کار عزم او گویی

ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر

حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان

حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر

همی نویسم و از حرص آفرینش قلم

همی سراید گویی همان سخن به صریر

ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد

هلال ناشده مه کی شده است بدر منیر

به نور و جود کجا رای و دست او باشد

چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر

همیشه از نفر او نفیر دارد کفر

کس از نشاط و فزونی نیوفتد به نفیر

بسود چندان در تاختن حنای خدنگ

که بی منازع دارند بندگانش سریر

بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد

به جنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر

خدای فایده ی مهرش اندر آب نهاد

کز آب زنده بود خلق و نیست ز آب گزیر

اگر چه قوت شیر است بدسگالش را

ز بیم او نرود جز به عادت نخجیر

ز حق او که بگسترد در همه عالم

به قصه کس نبرد نام باطل و تزویر

هزار عذر نهد تا جفا نیابد کس

به یک نفس نکند باز در وفا تاخیر

نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر

چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر

بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند

طلب نکرد کسی هیچ در جهان اکسیر

ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری

نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر

بقای شاه جهان باد تا جهان باشد

چنانکه هست ازو دین و ملک را تسییر

مراد حاصل و دولت فزون و بخت به کام

فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر