اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن به آب و طبع این است
چرا برآید جوشن همی بروی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخ است
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان و زرد رخان
که رز به صورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بس است دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزوجل آنچه را تو اندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او به صریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چوبین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیان
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر به عداوت به سوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او به لطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف از دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی به گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
به لفظ دریا گویی کفش بود معنی
به خواب دولت بینی رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصل است
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی به اکسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیرها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
به بوسه دادن نامش به مدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن به واسطه پیدا کند همی به سفیر
نه قوت حرکاتش همی ز سیار است
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تاثیر آسمان به زمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تاثیر
ز حلم او عرضی ناقص است کوه بلند
ز خشم او اثری زائل است چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز حمله ای که بسوفارزه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
به جود مر کف او را همی حسد کند ابر
چنان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی به خویشتن اندر دمد به جای عبیر
چنان زیند به شادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
به جاه و علم و به اقبال و فضل و عزّ و هنر
به امن و دین و زی و عقل و رتبت و توقیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر به زحیر
به رنج آز و به ذل نیاز و شدت فقر
به جهد مور و به ننگ دروغ و زاری زیر
ز بس که بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته است دیده ی نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم شمشیرش
به طبع شیر مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر از او تشویر
به کوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
به دست کندن مر نعل را به سنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را به خمیر
به زیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج مستعین حمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون به فتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی به بندگان دادی
ز بهر آنکه بماندند آنکه مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
به زیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر