مصطفی روزی به گورستان برفت

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
مصطفی روزی به گورستان برفت با جنازهی مردی از یاران برفت خاک را در گور او آگنده کرد زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد این درختانند همچون خاکیان دستها بر کردهاند از خاکدان سوی خلقان صد اشارت میکنند وانک گوشستش عبارت میکنند با زبان سبز و با دست دراز از ضمیر خاک میگویند راز همچو بطان سر فرو برده بب گشته طاووسان و بوده چون غراب در زمستانشان اگر محبوس کرد آن غرابان را خدا طاووس کرد در زمستانشان اگر چه داد مرگ زندهشان کرد از بهار و داد برگ منکران گویند خود هست این قدیم این چرا بندیم بر رب کریم کوری ایشان درون دوستان حق برویانید باغ و بوستان هر گلی کاندر درون بویا بود آن گل از اسرار کل گویا بود بوی ایشان رغم آنف منکران گرد عالم میرود پردهدران منکران همچون جعل زان بوی گل یا چو نازک مغز در بانگ دهل خویشتن مشغول میسازند و غرق چشم میدزدند ازین لمعان برق چشم میدزدند و آنجا چشم نی چشم آن باشد که بیند مامنی چون ز گورستان پیمبر باز گشت سوی صدیقه شد و همراز گشت چشم صدیقه چو بر رویش فتاد پیش آمد دست بر وی مینهاد بر عمامه و روی او و موی او بر گریبان و بر و بازوی او گفت پیغامبر چه میجویی شتاب گفت باران آمد امروز از سحاب جامههاات میبجویم در طلب تر نمییابم ز باران ای عجب گفت چه بر سر فکندی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار گفت بهر آن نمود ای پاکجیب چشم پاکت را خدا باران غیب نیست آن باران ازین ابر شما هست ابری دیگر و دیگر سما