از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا