راز را اندر میان نه وامگیر

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
راز را اندر میان نه وامگیر بنده را هر لحظه از بالا مگیر تو نکو دانی که هر چیز از کجاست گر خطاها رفت آن از ما مگیر روستایی گر بوم آن توام روستایی خویش را رستا مگیر چون مرا در عشقست ا کردهای خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر تو مرا از ذوق میگیری گلو تا بنالم گویمت آن جا مگیر سوی بحرم کش که خاشاک توام تو مرا خود لایق دریا مگیر از الست آمد صلاح الدین تمام تو ورا ز امروز و از فردا مگیر