ای مبدل کرده خاکی را به زر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
ای مبدل کرده خاکی را به زر خاک دیگر را بکرده بوالبشر کار تو تبدیل اعیان و عطا کار من سهوست و نسیان و خطا سهو و نسیان را مبدل کن به علم من همه خلمم مرا کن صبر و حلم ای که خاک شوره را تو نان کنی وی که نان مرده را تو جان کنی ای که جان خیره را رهبر کنی وی که بیره را تو پیغمبر کنی میکنی جزو زمین را آسمان میفزایی در زمین از اختران هر که سازد زین جهان آب حیات زوترش از دیگران آید ممات دیدهی دل کو به گردون بنگریست دید که اینجا هر دمی میناگریست قلب اعیانست و اکسیری محیط ایتلاف خرقهی تن بیمخیط تو از آن روزی که در هست آمدی آتشی یا بادی یا خاکی بدی گر بر آن حالت ترا بودی بقا کی رسیدی مر ترا این ارتقا از مبدل هستی اول نماند هستی بهتر به جای آن نشاند همچنین تا صد هزاران هستها بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا از مبدل بین وسایط را بمان کز وسایط دور گردی ز اصل آن واسطه هر جا فزون شد وصل جست واسطه کم ذوق وصل افزونترست از سببدانی شود کم حیرتت حیرت تو ره دهد در حضرتت این بقاها از فناها یافتی از فنااش رو چرا برتافتی زان فناها چه زیان بودت که تا بر بقا چفسیدهای ای نافقا چون دوم از اولینت بهترست پس فنا جو و مبدل را پرست صد هزاران حشر دیدی ای عنود تاکنون هر لحظه از بدو وجود از جماد بیخبر سوی نما وز نما سوی حیات و ابتلا باز سوی عقل و تمییزات خوش باز سوی خارج این پنج و شش تا لب بحر این نشان پایهاست پس نشان پا درون بحر لاست زانک منزلهای خشکی ز احتیاط هست دهها و وطنها و رباط باز منزلهای دریا در وقوف وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف نیست پیدا آن مراحل را سنام نه نشانست آن منازل را نه نام هست صد چندان میان منزلین آن طرف که از نما تا روح عین در فناها این بقاها دیدهای بر بقای جسم چون چفسیدهای هین بده ای زاغ این جان باز باش پیش تبدیل خدا جانباز باش تازه میگیر و کهن را میسپار که هر امسالت فزونست از سه پار گر نباشی نخلوار ایثار کن کهنه بر کهنه نه و انبار کن کهنه و گندیده و پوسیده را تحفه میبر بهر هر نادیده را آنک نو دید او خریدار تو نیست صید حقست او گرفتار تو نیست هر کجا باشند جوق مرغ کور بر تو جمع آیند ای سیلاب شور تا فزاید کوری از شورابها زانک آب شور افزاید عمی اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند شارب شورابهی آب و گلاند شور میده کور میخر در جهان چون نداری آب حیوان در نهان با چنین حالت بقا خواهی و یاد همچو زنگی در سیهرویی تو شاد در سیاهی زنگی زان آسوده است کو ز زاد و اصل زنگی بوده است آنک روزی شاهد و خوشرو بود گر سیهگردد تدارکجو بود مرغ پرنده چو ماند در زمین باشد اندر غصه و درد و حنین مرغ خانه بر زمین خوش میرود دانهچین و شاد و شاطر میدود زآنک او از اصل بیپرواز بود وآن دگر پرنده و پرواز بود