ز اول بامداد سر مستی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ز اول بامداد سر مستی ورنه دستار کژ چرا بستی؟ به خدا دوش تا سحر همه شب باده بیصرفه، صرف خوردستی در رخ و رنگ و چشم تو پیداست که ازان بازی و ازان دستی نانچ خوردی بده به مخموران ای ولی نعمت همه هستی شیر امروز در شکار آمد لرزه در که فتاد در پستی بدویدن ازو نخواهی رست سر بند عاشقانه و رستی تا که پیوسته در امان باشی چون بدار الامانش پیوستی شصت فرسنگ از سخن بگریز که ز دام سخن درین شستی