آن کیست ای خدای کز این دام خامشان
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
آن کیست ای خدای کز این دام خامشان
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان
ای آنک میکشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان
پا را چه مینهی تو به دندان گربشان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر چو نهای جنس اعمشان