چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
هم صفیر و خدعهی مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو یا داده ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روز افروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنک افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطیی کید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
جمله شاهان بندهی بندهی خودند
جمله خلقان مردهی مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم بعالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سپر
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکرست
بیمرادی نه مراد دلبرست
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچ اندیشیدهای
ای دو دیده دوست را چون دیدهای
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرقست اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لا گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی گویم ز صد سر لدن