گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدش به سر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه اش به تیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان به گرد روی یار اندر
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
چنان کاو جادویی دارد به چشم پر خمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به دُر شاهوار اندر
بباید مخلص شعرش به شعری بر شعار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
نفس خون گردد از نامش به کام کامگار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
بحارستش کف و نعمت بدان زاخر بحار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
ز بهر زائران باشد همی به انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او برای بی قرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشه ی خرما پدید آید به خار اندر
به هیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند چون مژه تیرش به چشم هر سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
به جنگ اندر تو پنداری که هستی در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
گذر باشد سپاهش را به بحر بی گذار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دائم به دست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توفیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن به پولادی حصار اندر
مبارک اورمزد او را ز بخت غمگسار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شر خویش بدخواهش به سوزنده شرار اندر