معراج
داستان معراج پیش آمد و جبرئیل براق را برای او آورد , براق کوچکتر از استر و بزرگتر از دراز گوش بود دو گوش او پیوسته اضطراب و حرکت داشت گامش باندازۀ مد بصرش بود دوبال داشت که از پشت سر اورا می راند و بر پشت او زینی از یاقوت بود پس اورا بر بیت المقدس برد و انجا نماز خواند سپس اورا بآسمان برد و میان او و پروردگارش باندازۀ دو کمان یا کمتر بود: سپس اورا فرود اورد در خانل ام هانی دختر ابوطالب فرود امد و داستان معراج را بدو گفت , پس گفت ک پدر و مادرم فدای تو باد این قصه را به قریش مگو که تو را تکذیب میکند در شبی که رسول خدا را بمعراج بردندع ابوطالب اورا نیافت و ترسید که مبادا قریش اورا ربوده یا هم کشته باشند پس هفتاد مرد از بنی عبدالمطلب که خنجر ها بدست داشتند فراهم ساخت و بانان فرمود که هر مردی از ایشان در پهلوی مردی از قریش بنشیند و بانان گفت : اگر مرا دیدید که با محمد امدم دست نگهدارید تا نزد شما بیایم و گرنه هر مردی از شما همنشین خود را بکشد و منتظر من نباشد . پس محمد را بردرخانه ام هانی یافتند و ابوطالب اورا جلو خود اورد تا بر سر قریش ایستاد و انچه را پیش آمده بود بآنان باز گفت , پس آن را بزرگ شمردند و در نظر شان عظیم آمد و با عهد و پیمان گذاشتند که دیگر رسول خدا را آزار ندهند و هر گز بدی از ایشان باو نرسد.