کنون ز دیدهٔ دل رفع کن غبارموس
کنون ز دیدهٔ دل رفع کن غبارموس
بجو ز لصف امام سوم هدایت و بس
سپهر دانش و خورشید حلم ذی النورین
که چرخ و در او خفته زیر سایهٔ خس
بعالمی که زند چتر صبح اقبالش
غبار بگذرد از اوج خیمهٔ اطلس
ادب سرشته نهالی ز گلشن تنزیه
حیا بهار گلی از حدیقهٔ اقدس
بیاد رشحهٔ آن ابر نو بهار حیا
نهال گلشن اخلاق تا ابد نورس
ز شرم خلق کریم نشاط پیرایش
ز کام غنچه نیارد برون بهار نفس
اگر نه فرقان از کلک او نمو می یافت
بفرق کفر ز اسلام ره نبردی کس
دلیل کون و مکان شد صریر خامهٔ او
بآن نوید که گم گشته را صدای جرس
بغیر خامهٔ جانبخش فیض تحریرش
ز موج خط که کشد مرغ قدس را بقفس
باوج جلوه گهٔ شاهباز فطرت او
ز عجز دست بسر سعی فکر ها چو مگس
بآن متانت حلمی که موج دریا را
برد تصور تمکین او طپش ز مجس
ز فکر کینهٔ او حاسد نجس طینت
بطوق لعن گرفتار همچو سگ بمرس
جهان بقلزم تعظیم او کم از شبنم
فلک بخرمن قدرش حقیر تر ز عدس
زبان ز عهدهٔ وصفش چسان برون آید
ببحر غوطه زدن نیست وسع طاقت خس
خرد چگونه بکنهش رسد که معذور است
ز فهم رتبهٔ عنقا طبیعت کرگس
کشیده ام خزفی چند در قطار گهر
مگر ببار قبولی رسد از بن ناکس
زبان من بدهان میزند که ای گستاخ
ز جرأت هوس اولی است گر نمائی بس
درین مقام مگر خامشی رسد ورنه
سوار ناطقه یی گرد از تصور فرس
خیال چرخ بلند است از هوس بازآ
زمین عجز قریب است تا بسجده برس
کنون دلیل بساط رسائی ادب است
بدست عجز سپردن عنان ضبط نفس
تو از کجا و دم لاف مدحت شاهان
خدای را برگ خامشی مزن نشتر