گفت آن طالب که آخر یک نفس

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت آن طالب که آخر یک نفس ای سواره بر نی این سو ران فرس راند سوی او که هین زوتر بگو کاسپ من بس توسنست و تندخو تا لگد بر تو نکوبد زود باش از چه میپرسی بیانش کن تو فاش او مجال راز دل گفتن ندید زو برون شو کرد و در لاغش کشید گفت میخواهم درین کوچه زنی کیست لایق از برای چون منی گفت سه گونه زناند اندر جهان آن دو رنج و این یکی گنج روان آن یکی را چون بخواهی کل تراست وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان این شنودی دور شو رفتم روان تا ترا اسپم نپراند لگد که بیفتی بر نخیزی تا ابد شیخ راند اندر میان کودکان بانگ زد بار دگر او را جوان که بیا آخر بگو تفسیر این این زنان سه نوع گفتی بر گزین راند سوی او و گفتش بکر خاص کل ترا باشد ز غم یابی خلاص وانک نیمی آن تو بیوه بود وانک هیچست آن عیال با ولد چون ز شوی اولش کودک بود مهر و کل خاطرش آن سو رود دور شو تا اسپ نندازد لگد سم اسپ توسنم بر تو رسد های هویی کرد شیخ باز راند کودکان را باز سوی خویش خواند باز بانگش کرد آن سایل بیا یک سالم ماند ای شاه کیا باز راند این سو بگو زوتر چه بود که ز میدان آن بچه گویم ربود گفت ای شه با چنین عقل و ادب این چه شیدست این چه فعلست ای عجب تو ورای عقل کلی در بیان آفتابی در جنون چونی نهان گفت این اوباش رایی میزنند تا درین شهر خودم قاضی کنند دفع میگفتم مرا گفتند نی نیست چون تو عالمی صاحب فنی با وجود تو حرامست و خبیث که کم از تو در قضا گوید حدیث در شریعت نیست دستوری که ما کمتر از تو شه کنیم و پیشوا زین ضرورت گیج و دیوانه شدم لیک در باطن همانم که بدم عقل من گنجست و من ویرانهام گنج اگر پیدا کنم دیوانهام اوست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید و در خانه نشد دانش من جوهر آمد نه عرض این بهایی نیست بهر هر غرض کان قندم نیستان شکرم هم زمن میروید و من میخورم علم تقلیدی و تعلیمیست آن کز نفور مستمع دارد فغان چون پی دانه نه بهر روشنیست همچو طالبعلم دنیای دنیست طالب علمست بهر عام و خاص نه که تا یابد ازین عالم خلاص همچو موشی هر طرف سوراخ کرد چونک نورش راند از در گفت برد چونک سوی دشت و نورش ره نبود هم در آن ظلمات جهدی مینمود گر خدایش پر دهد پر خرد برهد از موشی و چون مرغان پرد ور نجوید پر بماند زیر خاک ناامید از رفتن راه سماک علم گفتاری که آن بی جان بود عاشق روی خریداران بود گرچه باشد وقت بحث علم زفت چون خریدارش نباشد مرد و رفت مشتری من خدایست او مرا میکشد بالا که الله اشتری خونبهای من جمال ذوالجلال خونبهای خود خورم کسب حلال این خریداران مفلس را بهل چه خریداری کند یک مشت گل گل مخور گل را مخر گل را مجو زانک گل خوارست دایم زردرو دل بخور تا دایما باشی جوان از تجلی چهرهات چون ارغوان یا رب این بخشش نه حد کار ماست لطف تو لطف خفی را خود سزاست دست گیر از دست ما ما را بخر پرده را بر دار و پردهی ما مدر باز خر ما را ازین نفس پلید کاردش تا استخوان ما رسید از چو ما بیچارگان این بند سخت کی گشاید ای شه بیتاج و تخت این چنین قفل گران را ای ودود کی تواند جز که فضل تو گشود ما ز خود سوی تو گردانیم سر چون توی از ما به ما نزدیکتر این دعا هم بخشش و تعلیم تست گرنه در گلخن گلستان از چه رست در میان خون و روده فهم و عقل جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل از دو پاره پیه این نور روان موج نورش میزند بر آسمان گوشتپاره که زبان آمد ازو میرود سیلاب حکمت همچو جو سوی سوراخی که نامش گوشهاست تا بباغ جان که میوهش هوشهاست شاهراه باغ جانها شرع اوست باغ و بستانهای عالم فرع اوست اصل و سرچشمهی خوشی آنست آن زود تجری تحتها الانهار خوان