هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟ بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی ز می خدای یابی تف و آتش جوانی هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی عدم و وجود را حق به عطا همینوازد پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟ هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟ ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟ به تو آفتاب گوید که درآتشیم بیتو به تو باغ و راغ گوید که تو ای بهار چونی؟ چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟ چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟ توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟ نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟ هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟ هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟ پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟ به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟ به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟ تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟ ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟ رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری سوی آسمان غیبی، تو چگونهی و چونی؟ که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته کرم و کرامتت را دل من سزید، باری هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم