آنچنان که کاروانی میرسید
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
آنچنان که کاروانی میرسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم اینجا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وانگهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن کای ن مجلس سنیست
بد هلال استاددل جانروشنی
سایس و بندهی امیری ممنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بیخبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل میدید و در وی گنج نه
پنج و شش میدید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاهبازی پر فنی
وان دوم میدید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وانک او ینظر به نور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وآن دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغبینست او و بس
غیر مرغی مینبیند پیش و پس
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام