کردم با کان گهر آشتی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
کردم با کان گهر آشتی کردم با قرص قمر آشتی خمرهی سرکه ز شکر صلح خواست شکر که پذرفت شکر آشتی آشتی و جنگ ز جذبهی حق است نیست زدم، هست ز سر آشتی رفت مسیحا به فلک ناگهان با ملکان کرد بشر آشتی ای فلک لطف، مسیح توم گر بکنی بار دگر آشتی جذبهی او داد عدم را وجود کرده بدان پیه نظر آشتی شاه مرا میل چو در آشتیست کرد در افلاک اثر آشتی گشت فلک دایهی این خاکدان ثور و اسد آمد در آشتی صلح درآ، این قدر آخر بدانک کرد کنون جبر و قدر آشتی بس کن کین صبح مرا، دایمست نیست مرا بهر سپر آشتی