آن یکی مرد دومو آمد شتاب

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش یک آیینه دار مستطاب گفت از ریشم سپیدی کن جدا که عروس نو گزیدم ای فتی ریش او ببرید و کل پیشش نهاد گفت تو بگزین مرا کاری فتاد این سال وآن جوابست آن گزین که سر اینها ندارد درد دین آن یکی زد سیلیی مر زید را حمله کرد او هم برای کید را گفت سیلیزن سالت میکنم پس جوابم گوی وانگه میزنم بر قفای تو زدم آمد طراق یک سالی دارم اینجا در وفاق این طراق از دست من بودست یا از قفاگاه تو ای فخر کیا گفت از درد این فراغت نیستم که درین فکر و تفکر بیستم تو که بیدردی همی اندیش این نیست صاحبدرد را این فکر هین