اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد
بگداز کز مرضها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز میگدازد
تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی