سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس گر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کس چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس دوش حریف مست من داد سبو به دست من بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود زانک خدوک میشود خوان مرا از این مگس من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم زانک کمند سکر می میکشدم ز پیش و پس خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو آب حیات میکشد بازگشا از او جرس آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف زین سببست مختفی آب حیات در غلس