دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال جراحت همه را از نمک بود فریاد مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی نماند حیله حال و نه التفات به قال