از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند

از کتاب: کلیات بیدل ۱/۴ غزلیات (نسخهٔ کابل) ، فصل غزلیات ، غزل

از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند

بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند

شبهه نتوان کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید

روزگاری شد که از ما نام ما وامی کشند

معنی ما بی عبارت لفظ ما بی امتیاز

بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشند

می پرستان از خمار آگاه باید زیستن

انتقام عشرت امروز ، فردا میکشند

رحم بر قارون سرشتان کن که از افسون حرص

این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند

چون تعلق رفت دیگر ذوق آزادی کجاست

خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند

قانعان ساحل بی دست پائیهای عجز

دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشند

بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی ست

گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشند

خواهد آخر بی نفس گشتن به عریانی کشید

مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند

گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست

کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشند

تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع

گر کشند از پرده تصویرم زبانها میکشند

ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده ایم

خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشند