بمشو همره مرغان که چنین بیپر و بالی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بمشو همره مرغان که چنین بیپر و بالی چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم که شراب است و کباب است و یکی گوشهای خالی بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را همه در روی درافتند که بس خوب خصالی