در میان جان نشین کامروز جان دیگری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
در میان جان نشین کامروز جان دیگری کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری تو جهان زندگی و این جهان بندگی تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری