داد جاروبی به دستم آن نگار

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بیساجد سجودی خوش بیار آه بیساجد سجودی چون بود گفت بیچون باشد و بیخارخار گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار شمعها میورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار تا ببینی نقشهای دلربا تا ببینی رنگهای لاله زار چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار روز رفت و قصهام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار شاه شمس الدین تبریزی مرا مست میدارد خمار اندر خمار