پس ایاز مهرافزا بر جهید

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
پس ایاز مهرافزا بر جهید پیش تخت آن الغ سلطان دوید سجدهای کرد و گلوی خود گرفت کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت ای همایی که همایان فرخی از تو دارند و سخاوت هر سخی ای کریمی که کرمهای جهان محو گردد پیش ایثارت نهان ای لطیفی که گل سرخت بدید از خجالت پیرهن را بر درید از غفوری تو غفران چشمسیر روبهان بر شیر از عفو تو چیر جز که عفو تو کرا دارد سند هر که با امر تو بیباکی کند غفلت و گستاخی این مجرمان از وفور عفو تست ای عفولان دایما غفلت ز گستاخی دمد که برد تعظیم از دیده رمد غفلت و نسیان بد آموخته ز آتش تعظیم گردد سوخته هیبتش بیداری و فطنت دهد سهو نسیان از دلش بیرون جهد وقت غارت خواب ناید خلق را تا بنرباید کسی زو دلق را خواب چون در میرمد از بیم دلق خواب نسیان کی بود با بیم حلق لاتاخذ ان نسینا شد گواه که بود نسیان بوجهی هم گناه زانک استکمال تعظیم او نکرد ورنه نسیان در نیاوردی نبرد گرچه نسیان لابد و ناچار بود در سبب ورزیدن او مختار بود که تهاون کرد در تعظیمها تا که نسیان زاد یا سهو و خطا همچو مستی کو جنایتها کند گوید او معذور بودم من ز خود گویدش لیکن سبب ای زشتکار از تو بد در رفتن آن اختیار بیخودی نامد بخود تش خواندی اختیارت خود نشد تش راندی گر رسیدی مستی بیجهد تو حفظ کردی ساقی جان عهد تو پشتدارت بودی او و عذرخواه من غلام زلت مست اله عفوهای جمله عالم ذرهای عکس عفوت ای ز تو هر بهرهای عفوها گفته ثنای عفو تو نیست کفوش ایها الناس اتقوا جانشان بخش و ز خودشان هم مران کام شیرین تو اند ای کامران رحم کن بر وی که روی تو بدید فرقت تلخ تو چون خواهد کشید از فراق و هجر میگویی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن صد هزاران مرگ تلخ شصت تو نیست مانند فراق روی تو تلخی هجر از ذکور و از اناث دور دار ای مجرمان را مستغاث بر امید وصل تو مردن خوشست تلخی هجر تو فوق آتشست گبر میگوید میان آن سقر چه غمم بودی گرم کردی نظر کان نظر شیرین کنندهی رنجهاست ساحران را خونبهای دست و پاست