اشکش از دیده بجست و گفت او

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
اشکش از دیده بجست و گفت او با همه آن شاه شیریننام کو گفت آن سالوس زراق تهی دام گولان و کمند گمرهی صد هزاران خام ریشان همچو تو اوفتاده از وی اندر صد عتو گر نبینیش و سلامت وا روی خیر تو باشد نگردی زو غوی لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار سبطیند این قوم و گوسالهپرست در چنین گاوی چه میمالند دست جیفة اللیلست و بطال النهار هر که او شد غرهی این طبلخوار هشتهاند این قوم صد علم و کمال مکر و تزویری گرفته کینست حال آل موسی کو دریغا تاکنون عابدان عجل را ریزند خون شرع و تقوی را فکنده سوی پشت کو عمر کو امر معروفی درشت کین اباحت زین جماعت فاش شد رخصت هر مفسد قلاش شد کو ره پیغامبری و اصحاب او کو نماز و سبحه و آداب او