شیخ میشد با مریدی بیدرنگ

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
شیخ میشد با مریدی بیدرنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی میگشت از غفلت پدید شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر از برای غصهی نان سوختی دیدهی صبر و توکل دوختی تو نهای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بیجوز و مویز جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون همچو تو گیج گداست باش فارغ تو از آنها نیستی که درین مطبخ تو بینان بیستی کاسه بر کاسهست و نان بر نان مدام از برای این شکمخواران عام چون بمیرد میرود نان پیش پیش کای ز بیم بینوایی کشته خویش تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشقترست عاشقست و میزند او مولمول که ز بیصبریت داند ای فضول گر ترا صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی این تب لرزه ز خوف جوع چیست در توکل سیر میتانند زیست