خوشی آخر بگو ای یار چونی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
خوشی آخر بگو ای یار چونی از این ایام ناهموار چونی به روز و شب مرا اندیشه توست کز این روز و شب خون خوار چونی از این آتش که در عالم فتادهست ز دود لشکر تاتار چونی در این دریا و تاریکی و صد موج تو اندر کشتی پربار چونی منم بیمار و تو ما را طبیبی بپرس آخر که ای بیمار چونی منت پرسم اگر تو مینپرسی که ای شیرین شیرین کار چونی وجودی بین که بیچون و چگونهست دلا دیگر مگو بسیار چونی بگو در گوش شمس الدین تبریز که ای خورشید خوب اسرار چونی