مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال

نیک روز و نیک جشن و نیک بخت و نیک حال

فال فیروزی و زر است آسمان و بوستان

کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرین نهال

گرد برگ زرد او برچفته شاخ زرد خوش

راست پنداری که بدر آویختستی از هلال

بگذرد باد شمال آندون که نشناسی درو

دست های ناقد زر است یا باد شمال

آسمان مشکی است یک پاره در او ابر سیاه

یافته است از بزمگاه خسرو مشرق مثال

جام پیروزه است گویی بیضه ی عنبر درو

پیش شاهنشاه پیروز اختر نیکو خصال

عالم فضل و یمین دولت و اصل هنر

حجت یزدان امین ملت و عین کمال

کامگاری را ثبات و نامداری را سبب

پادشاهی را سلاح و شهریاری را جمال

داور بی مثل نیکو سیرت بی غائله

خیر بخش بی ریای جنگجوی بی ملال

خادم او باش تا مردم تو را خدمت کنند

سائل او باش تا شاهان کنند از تو سوال

جز به جان اندر سنان او نیارامد همی

کآب دادستش به خون دشمنان روز قتال

مژه از چشم عدو یک یک به نیزه برکند

ور بخواهد مو به جایش درنشاند از نصال

خاک و باد و آب و آتش طبع از آن شد که اسب اوست

خاک طاقت آب گردش باد پا آتش نعال

از غزال و کوه اگر نسبت ندارد پس چرا

گه ثبات کوه دارد گاه انگیز غزال

آلت روز شتاب و منزل روز سفر

نزهت روز شکار و قلعه ی روز نزال

آلت است آری ولیکن آلتی کش نیست عجز

منزل است آری ولیکن منزلی کش نیست هال

آفتاب عقل رای و روح طبع و دهر عزم

آسمان قدر و زمانه دولت و دریا نوال

این جهان و آن جهان در زیر مهر و جود اوست

مهر او حسن المآب و جود او خیرالمنال

همت عالیش را گویی عیال است ای عجب

هرچه بشناسی ز هستی جز خدای ذوالجلال

گوهری باشد که درگنجد بدو چندین هنر

همتی باشد که درگنجد درو چندین عیال

فایده ی دید ار نباشد دیدن او خیر نیست

گر نبینندش بود دیدار بر دیده و بال

اعتدال است اتفاقش مر طبایع را مگر

کار ناید زان طبایع کاو بماند ز اعتدال

هیچ هندو ننگرد از بیم او در آینه

زانکه جوید روی خویش از تیغ او بیند خیال

تیغش ایشان را شبی داده است کان را روز نیست

روی ایشان بیشتر زان است همرنگ لیال

در بلاد و بیشه های هندوان از بیم او

مرد حاسد بر زن است و شیر حاسد بر شکال

گنج های هندوان را شاه غارت کرده بود

مانده بود آن پیشروشان تنگدست سست حال

تیر شاه از کشتگان در جنگ چندان برکند

تا ز بس پیکان زرین باز گرد آمدش مال

بودنی داند چنان گویی که بی تدبیر او

مر کواکب را به یکدیگر نباشد اتصال

تا نبارد قطره ی باران از آتش بر زمین

تا نسوزد آتش سوزنده از آب زلال

بر زیادت باد عمر و روزگار و ملک او

ساعت او روز باد و روز ماه و ماه سال