نوروز بزرگ آمد و آرایش عالم
از کتاب: دیوان عنصری بلخی
، بخش قصاید
، قصیده
نوروز بزرگ آمد و آرایش عالم
میراث به نزدیک ملوک عجم از جم
بر دولت شاه ملکان فرخ و فیروز
آن قبله ی فخر و شرف گوهر آدم
سالار خراسان ملک عالم عادل
از جمله ی شاهان به همه فخر مقدم
گردون بر او جز که به خدمت نکند کار
دولت بر او جز که به طاعت نزند دم
آنجا که خورد باده ز شادی بچکد زر
و آنجا که زند تیر ز آهن بزهد دم
چون تیر گشاده کند از چرخ بهیجا
از هیبت او چرخ گشاده شود از هم
پر لشکر شادی شود آفاق دمادم
هر جا که دمادم کند او رطل دمادم
آنجا که بود جودش هرگز نبود فقر
و آنجا که بود نامش هرگز نبود غم
گر زهر خورد چاکر او گردد چون نوش
ور نوش خورد حاسد او گردد چون سم
در بزم به بخشش بکشد آتش ادبار
در رزم به نیزه بکند دیده ی ضیغم
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را
انگشت کهین است به از حاتم و رستم
فرهنگ و کمال و خرد و رادی و مردی
هر پنج به طبع و کف او گشت مسلم
هر جا که بود شیمت او مشک فراخ است
گویی برد از شیمت او مشک همی شم
بحریست دلش جز همه حکمت نزند موج
ابریست کفش جز همه گوهر ندهد نم
از گرد سپاهش همه ادهم شود اشقر
وز ضربت تیغش همه اشقر شود ادهم
کعبه است سرایش ز بزرگی ملکان را
کلکش حجرالاسود و کف چشمه ی زمزم
کس پیش نرفت از همه گیتی به نبردش
کانروز بر او اهلش ننشست به ماتم
از رونق رایش خرد آراسته گردد
کش رای نگین است و خرد حلقه ی خاتم
هر چند به گیتی خرد و اصل کریم است
اندر حرم میر کریم است و مکرم
قسام بدو داد همه قسمت گیتی
گویی که بدو بود عنایتش مقسم
تا هیبت و جودش ندهد مایه به هر دو
نه تیز بود آتش و نه موج زند یم
بربسته ی رنج از دل او پاید راحت
بر خسته ی آز از کف او آید مرهم
او را بپرستند چه آزاد و چه بنده
او را بستایند چه گویا و چه ابکم
در نیک و بد غور سخن فکرت دانا
بیش است ز هر چیزی و ز مدحت او کم
چونانکه سر نیزه اش بیرون رود از سنگ
بیرون نشود سوزن فولاد ز بیرم
تا چرخ همی گردد و پاینده بود خاک
تا پیشرو سال بود ماه محرم
در صدر بزرگیش بقا باد به شادی
بنیاد هنر مانده به احکامش محکم