به از عید نشناسم از روزگار

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده

به از عید نشناسم از روزگار

به از مدح خسرو نه آموزگار


خداوند عالم کزو وقت ما

همه ساله عید است لیل و نهار


یمین و امین اختر یمن و امن

که یمنش یمین است و امنش یسار


یمینی که دولت بدو کارگر

امینی که ملت بدو استوار


ازین پیشتر بود گوش ملوک

سوی شاعران معانی گزار


که تا هر چه گویند ما آن کنیم

که ماند ز ما نیکویی یادگار


کنون شاعران را به کردار او

دل و دیده مانده است ناچار و چار


که گویند هرچ او کند تا مگر

بر آن شعرهاشان فزاید شعار


از او در شگفتی فرو مانده اند

ملوک زمانه صغار و کبار


هزاران هزارش پریچهره است

همه لاله خدّ و بنفشه عذار


کهین گنج او هست چندان کزو

ابر گاو و ماهی گرانست بار


ز گرگنج رخشد گهی رایتش

گهی از در بارۀ قندهار


نه شیر است در بیشه تا کی رود

نه بادست تا کی بود در قفار


ندانند و آنچه در این فایده است

بر ایشان نکرده است عقل آشکار


اگر شیر گیران نجنبند خوش

ز شیران تهی کی شود مرغزار


چه ضایع کند مرد عمر عزیز

به روشن می و تیره زلفین یار


نجنبد همی کوه سنگین ز جای

بر هر کسی سنگ از آن است خوار


چو در آسیا سنگ جنبان شود

مر او را فراوان بود خواستار


نبارد سرشک از هوا بر زمین

سیه ابر را تا نخیزد بخار


به جنبیدن ابر سازد صدف

زهر قطره ای لؤلؤ شاهوار


به قدر آسمان آمد اندر قیاس

به جود آفتاب این شه نامدار


نه رنجه شود آفتاب از مسیر

نه مانده شود آسمان از مدار


ایا دشمن شاه پیروزگر

از او ماندی اندر غم و اضطرار


مر آن را که جنبیدنش دولت است

ملامت مکن گر نگیرد قرار


به جای بنفشه عنان گیرد او

به جای قدح قبضه ی ذوالفقار


تو خود آزمودستی او را بسی

بپرخاش دیدستی او را سوار


ازو خورده ای آنچه روزیت بود

غنیمت بدو داده ای بی شمار


که یزدانش از پنج طبع آفرید

چهار اصل و آن پنج شد کارزار


نه تنها تویی بلکه بسیار کس

شد از گرد پیکار او خاکسار


چه باشد به ملک افتخار ملوک

بدو ملک را هست آن افتخار


به پرهیزگاری رود زین سپس

که بر هر چه بایدش دارد یسار


ز ناداشت هر کاو نراند مراد

فرومانده باشد نه پرهیزگار


همی تا بود ملک و فرمان و شهر

ملک باد فرمانده و شهریار